عشق ما حلماعشق ما حلما، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
باباجونی باباجونی ، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
مامانی مامانی ، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

عشق ما؛حلما

بدون عنوان

سلام بالاخره بعد از چتد روز تاخیر اومدیم 2 هفته خونه مامانی (مامان من) بودیم الان 3-4 روزیه که اومدیم خونه خودمون و زندگی 3 نفره مونو شروع کردیم فرشته کوچولوی من ساعت 9و5 دقیقه روز شنبه 12 مرداد پا به دنیا گذاشت وزنش 3140grبود با قد 53 سانت دخملی نافش روز 5 بعداز تولدش افتاد بابا جونش روز 8 بعدازتولد برای دخملی عقیقه کرد البته مامانی و بابایی مهربون روز 2 بعد از تولد برای عسلی ما قربونی کردن دست گلشون درد نکنه ایشالا زحماتشونو جبران کنیم و سایشون مستدام باشه (الههههههههههههههههههی امین)
28 مرداد 1392

حلما جونم خوش اومدی

          این پست توسط بنده یعنی عمه حلما جون به سفارش مهتاب جونم نوشته شده می خواستم خبر بدم امروز صبح فرشته کوچولوی ما به دنیا اومد خدا رو شکر هم حال مهتاب جونم هم حال حلماجونم خوبه خدایا شکرت اینم چند تا عکس از عزیزدلم           ...
12 مرداد 1392

شمارش معکوس........

امروز پیش دکترم بودم برای تعیین دقیق تاریخ زایمان ...... ازامروز تا لحظه موعود 10 روز دیگه باقی مونده و من ازطرفی شوق دیدار دخمل نازم رو دارم و از طرف دیگه استرس زایمان خدا جونم خودت بهم ارامش بده خدایا کمکم کن تا این روزها و شبها رو به سلامتی و ارامش خاطر سپری کنم دوستای عزیز وبلاگی من تو روخدا برای من و نی نی دعا کنید تو این شبهای عزیز و ارزشمند
1 مرداد 1392

تفلده عید شما مبارک......

سلام ناناز مامان درچه حالی همچنان در حال ورجه وورجه  تشریف داریا گلم برات بگم که دیروز تولد دایی جون بود تولد خانم دایی هم که 2 مرداده رو دیشب استثنائن جشن گرفتیم اخه گفتیم معلوم نیست تا اون موقع شرایط ما چه جوری باشه خلاصه حسابی جات خالی بود مامانی حسابی دایی و خانم دایی جون رو غافلگیر کردیم ایشالا که صدسال زنده باشنو درکنار هم زندگی سرشار ازعشق داشته باشنو خوشبخت باشن گلم کمتر از3 هفته دیگه تا دیدار ما مونده خدا جونم مواظب ناز گل  ما باش خدایا به خاطر همه نعمت هایی که به من نالایق دادی شکر ...
24 تير 1392

اخرین سونو.....

سلام خانوم کوچولوی خودم میخوام از اخرین سونوگرافی که انجام دادم بگم در تاریخ 10/4/92 به دلیل اینکه تکونای دخملی کم شده بود به پیشنهاد یکی از متخصص های زنان درمانگاهمون سونوی اورزانسی انجام دادم خدا رو شکر همه چیز خوب بود فقط خانم طلا از حالت سفالیک بهحالت بریچ در اومده بودن و اینکه یه مقدار از حجم کیسه اب کم شده البته سر مرزه و باید تا میتونم مایعات مصرف کنم دخملی من 5/34 هفته بود با وزن 2247gr که به نظرم یه مقدار چوکولوهه به همین خاطر یه چند روزی استعلاجی گرفتم تا یه خورده استراحت کنم تا نی نی مون تپلی بشه خدا جونم مواظب نی نی کوچولو ما باش گلم 4 هفته دیگه تادیدار ما مونده دوست دارم خوشگلم ...
14 تير 1392

سیسمونی و .......

سلام خانوم خوشگل خودم الهی فدات بشم عزیز دلم کمتر از 6 هفته دیگه ایشالا لحظه دیدار ما میرسه منو بابایی که چه عرض کنم مامان طاطا و بابا جون (بابای خودم) بی صبرانه منتظر اومدنتیم بابا جون 5-6 روزیه که رفته کربلا بنده خدا هر روز به من زنگ میزنه و حال هر دو مونو میپرسه ایشالا به سلامتی از این سفر معنوی برگرده یادش بخیر پارسال اخرای خرداد همگی با هم مشرف شده بودیم عین برق و باد گذشت دختر نازنینم حدود 2 هفته پیش سیسمونی شما رو تو اتاقت چیدیم من که هر روز صبح قبل از رفتن به درمانگاه باید برم تو اتاقتو قربون صدقه خودتو وسایلات برم خیلی لذت بخشه به زودی عکس اتاق و وسایلارو تو وبت میذارم راستی 5 شنبه هفته گذشته یعنی 30/3/92 تو خونمون برای ...
5 تير 1392

ای دخمل شیطون........

سلام خجل مامان دیروز یه روز پر استرس برام بود وقتی صبح برای نماز بلند شدم مشکل داشتم نمیدونم چه جوری با بغض و نفس نفس نمازمو خوندم سریع  دراز کشیدم با گریه ایت الکرسی می خوندم نمی دونم چند بار شد  از یه طرف هم فکرو خیالای مسخره به سرم میزد یکی از این فکرا این بود که اگه زایمان زودرس داشته باشم هنوز ساک نخریدیم وسایل بچه رو کجا تو چی بذاریم فکر کن همه رو بپیچیم تو بقچه ویه دفعه میزدم زیر خنده البته فکرای دیگه هم میکردم که باعث میشد اشکم در بیاد خلاصه شده بودم مثل دیوونه ها به هر حال منتظر شدم ساعت 7 شد با درمانگاه تماس گرفتم گفتم نمیتونم برم با یکی از دکترامون تماس گرفتم و ازش خواستم برام که توی یکی از سونوگرا...
25 خرداد 1392

خبر خبر..........

سلام عزیزدل مامانی فدای اون تکونای با وقارت اینقدر به این تکونا عدت کردمو وابسته شدم که اگه 5 دقیقه بگذره و از تکون خانوم طلا خبری نشه غم عالمو میگیرم نازنینم 3 شنبه مامان معصومه و عمه جون و هانیه جون و باباش رفتن شمال جاشون خیلی خالیه دلم برای هانیه یه ذره شده در ضمن گلم یه خبر خوبم برات دارم اونم اینه که............................عمه جون که وبلاگ ثمره عشق ما از اونه و مدتهاست غیر فعاله یه نی نی تو راه داره که هانیه خیلی ذوقشو میکنه و همیشه به من میگه خانم دایی نی نی تو بذار خونه ما پیش نی نی خودمون تا من که ازشون بزرگترم مواظبشون باشم همیشه هم تا منو میبینه اول شکممو بوس میکنه فدای مهربونیت بشم عزیزم خدا جونم همه نی نی ها...
26 ارديبهشت 1392

این روزا......

مامانی فدات بشه دخمل نازنینم ماشالا این روزا اینقدر تکونات زیاد شده که من صبحها با تکونا و ورجه وورجه های تو بیدار میشم جدیدا اشتهام خیلی زیاد شده دست خودم نیست یه وقتای اینقدر غذا میخورم که بعد از تموم شدن غذا به نفس نفس زدن میوفتم راستی 9/2/92 تخت و کمد دخملمونو سفارش دادیم گفتن تا 40 روز طول میکشه تا اماده بشه من خیلی دوستش دارم و به نظرم خیلی شیک میاد امیدوارم دختر نازنینم هم از اونا خوشش بیاد متاسفانه هنوز تو انتخاب رنگ سرویس کالسکه و..... موندیم و فعلن اقدامی نکردیم امروز هم مامان جونم زحمت کشیدنو برامون اش درست کرده و40-50 نفر مهمون دعوت کرده این یه جور رسمه که ما داریم دعا کنید به خوبی مراسممون بگذره میخوام یواش یواش حاضر...
17 ارديبهشت 1392