عشق ما حلماعشق ما حلما، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
باباجونی باباجونی ، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
مامانی مامانی ، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

عشق ما؛حلما

چه میشه کرد.....روزگارست دگر........

سلام نازدونه من مامانی من واقعا شرمندتم این ماه هشتمین جشن ماهگردت رو هنوز نگرفتیم اخه میدونی عزیزم مثلا من میخواستم این ماه برات جشن دندونی بگیرم به خاطر همین تصمیم گرفته بودم که با یه تیر دو نشون بزنم اما از شانس بد ما بنده خدا مادر (مادر بزرگ بابا) زمین خورده و کمرش گویا شکسته خدا ایشالا شفاشون بده خیلی سخته کمر درد خودش زجر اوره چه برسه به اینکه بشکنه توکل بر خدا خلاصه جشن دندونی ما هم فعلا کنسل شده و احتمالا خودم یه اش کوچولو بپزمو بین همسایه ها تقسیم کنم که از این بابت ناراحتم بی خیال دخملی رو عشقه که عزیزدلمه فدات بشم من گلکم حدود 1 ماهه که خودتو برامون لوس میکنی که قیافت خیلی با مزه میشه و خیلی خوردنی میشی تازگیا یعن...
21 فروردين 1393

هورااااااااااااااااااااااااااااااا

دیروز بعد از ظهر که رفته بودیم خونه مامان طاطا اینا مامانم گفت که ماشینتونم یه نگاه میکردین شاید اونجا افتاده باشه همسری هم رفت بگرده که به 30 ثانیه نکشید که زنگ درو زدو از توی ایفون گوشواره رو نشون داد از خوشحالی نمیدونستم چکار بکنم خدا جونم شکرت از همه دوستای گلم هم ممنونم که ابراز ناراحتی کرده بودن واسه گم شدن گوشواره دخملک فدای همتون این رو هم بگم که خدا شاهده اصلا ارزش پولیش برام مهم نبود و برام ارزش معنویش خیلی مهم بود اخه میدونین دوست نداشتم اولین عیدی که مامانو بابای عزیزم برای نوه شون با عشق و کلی ذوق گرفته بودنو گم کنم (همتونو دوست دارم) ...
20 فروردين 1393

حالم گرفته شد.....

دیشب حدود ساعت 5/10 که رفته بودیم خونه مادری همسری متوجه شدم یکی از گوشواره های دخملی تو گوشش نیست حالم خیلی گرفته شد ای کاش زودتر پیدا بشه خداکنه تو کوچه و خیابون نیفتاده باشه دعا کنید پیدا بشه این عکس رو هم برای اینکه این پست بدون عکس نباشه میذارم داغ داغ مال همین الانه ...
19 فروردين 1393

اولین سال تحویل حلما جونم .........

خدا جونم شکر ................خدای مهربونم شکرت به خاطر همه نعمتهات خدای مهربونم ممنونم که به من لیاقت مادر بودن رو دادی ممنون که لذت بزرگ کردن یکی از فرشته های زمینیتو به من دادی شکر شکر شکر این گریه من از خوشحالیه دخترم عزیزدلم نازنینم نمیدونی چقدر به خاطر بودن با تو و داشتن تو خوشحالم من که هیچ همه خونواده امسال عید یه حالو هوای دیگه ای داشتیم یه فسقلی به جمع خونواده ما که چندان یزرگ هم نیست اضافه شده یه فرشته ناز یه حلمای زیبا امسال سال تحویل ساعت 20و 27 دقیقه روز 29 اسفند بود و شما موقع سال تحویل در حالی که شیر نوش جان میکردی خوابت برده بود عروسک من نمیدونی اون لحظه که داشتم دعای تحویل سالو میخوندم چه حالی داشتم اشک تو چشام جمع شد...
17 فروردين 1393

خبر بدین به نون دون حلما دراورد دندون.....

  الهی فدات بشم مامانی دقیقا روز 12 فروردین روزی که دخملی 8 ماهگی رو پشت سر گذاشتو وارد 9 ماهگی شد بعد از ظهر همینجوری مثل روزهای قبل انگشتمو که داشتم روی لثه هات میکشیدم یه تیزی احساس کردم دوباره انگشتمو کشیدم روی لثه هات(پایین سمت چپ) بلهههههههههههههه دخملکم اولین مروارید سفید خوکشلش دراومده بود ازخوشحالی بی اختیار جیغ کشیدمو مامان طاطا و بابایی رو تو خوشحالیم شریک کردم و سه نفری جیغ زدیمو قربون صدقت رفتیم الهی بمیرم مامانی که اینقدر صبوری و با مقاومت این پروسه هیولایی رو پشت سر گذاشتی فدات فدات فدات ...
16 فروردين 1393

تبریک سال نو ............

يا مقلب القلوب والابصار يا مدبر الليل و النهار يا محول الحول و الاحوال احول حالنا الي احسن الحال با خوبی ها و بدی ها، هرآنچه که بود؛برگ دیگری ازدفتر روزگارورق خورد برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد، سالی دیگر گذشت • روزهایتان بهاری و بهارتان جاودانه بادبهار بهترین بهانه برای آغاز و آغاز بهترین بهانه برای شاد زیستن.همیشه ایام سبز باشید و شاد • یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند • یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آنگونه که هستند ، نه آنگونه که می خواهم باشند • یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم که من اگر خو...
29 اسفند 1392

یه اتفاق مهم ........

سلاااااااااااااااااااااااام به دخملی نازنینم که همه هستی منه الهی مامان فدات شم امروز یعنی 28/12/92  گوشواره هایی که مامان طاطا و بابا علیرضا عیدی برات گرفته بودن رو گوشت کردی اگه بدونی این 2 روز ما با چه سختی میخواستیم گوشواره هایی رو که اولش با دستگاه تو گوشت کرده بودن رو در بیاریم خندت میگیره 2 روز منو مامان طاطا و بابایی درگیر بودیم و هر کاری میکردیم گوشواره از مهره جدا نمیشد و جناب عالی به محض اینکه ما دستمون به گوشت میخورد با دستای کوچولوت دست ما رو میگرفتی و اونقدر تکون می خوردی و دادو بیداد میکردی که اصلا موفق نمیشدیم تا اینکه امشب ساعت حدودا 5/7-8  خانوم دایی جون به یه چشم به هم زدن گوشواره ها دراورد منو مامان ...
29 اسفند 1392