عشق ما حلماعشق ما حلما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
باباجونی باباجونی ، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
مامانی مامانی ، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

عشق ما؛حلما

برندگان مسابقه ی (این عکس چه شخصیه)...

1391/7/28 11:56
نویسنده : مامان و بابا
296 بازدید
اشتراک گذاری

ببخشید که با چند روز تاخیر از موعد مقرر اسامی برندگان و جواب مسابقه شناسایی عکس شخصیت مورد نظر رو اعلام میکنم؛ این تاخیر علت خاصی نداشت به همین خاطر بیشتر ببخشید

اول, جواب مسابقه:

این عکس, عکس مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای است که در زندان رژِیم طاغوتی پهلوی از ایشون گرفته شده ؛ در ادامه خاطره ای در خصوص این عکس که چند روز قبل روزنامه جوان اونو منتشر کرده براتون می ذارم

دوم, اسامی برندگان:تشویق

مسلما بیشتر شما درست حدس زدید  البته فقط سه نفر  بطور رسمی جواب دادن؛ بابای امیر حسین,فاطمه خانوم و عمه جون سوم,جایزه:

البته همون طور که تو پست مربوط به مسابقه گفتم جایزه این مسابقه ارزنده و ویژه است؛ ثواب روزه ی روز دحو الارض این حقیر+٥٠٠٠ تومان شارژ سیمکارت اعتباری همراه اول  تقدیم به این سه عزیزی که لطف کردن و تو مسابقه شرکت کردن و جواب درست دادن؛ اگر چه روزه ی ما با روزه ی حقیقی زمین تا آسمون فاصله داره ولی وقتی اونو به کسی هدیه میدی مسلما خداوند اونو به بهترین شکل قبول میکنه و هدیش میده؛ نمیشه بگی قابل نداره؛ ان شاالله از ما راضی باشین.در خصوص شارژ هم برای عزیزایی که وبلاگ دارن رمز شارژو به وبلاگ میفرستیم و فاطمه خانوم هم اگه وب دارن به ما اعلام کنن اگه نه که شماره شونو بگن تا شارژو براشون بفرستیم

چهارم,حکایتی در خصوص این عکس:

در انباري سابق باز شد . آرايشگر و يك گروهبان در چارچوب در ظاهر شدند. يك صندلي هم با خود آورده بودند. به او اشاره كردند كه بيايد و روي صندلي بنشيند. شنيده بود برخي از روحانيان هنگام تراشيدن ريش مقاومت كرده اند.

 شرح اسم" عنوان کتاب زندگینامه رهبر معظم انقلاب از سال ۱۳۱۸ تا ۱۳۵۷ است که توسط هدایت الله بهبودی به رشته تحریر در آمده و توسط موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی به چاپ رسیده است. به گزارش مشرق البته این کتاب اولین بار همزمان با برگزاری نمایشگاه بین المللی کتاب تهران رونمایی شد؛ اما به دلیل وجود برخی اغلاط تاریخی، توزیع آن متوقف شد تا اینکه مدتی قبل پس از برطرف شدن اغلاط، چاپ و در اختیار علاقه مندان گرفت. در نظر داریم هر روز بخشی از این کتاب را منتشر کنیم.


آنچه در ادامه از نظرتان می گذرد بخش چهل و یکم این کتاب است.


***در انتظار تيغ

شنيده بود كه ريش روحانيان را در زندان مي تراشند. از بيرجند كه راه افتاده بودند، اين فكر رهايش نمي كرد. گاه موهاي نه چندان پرپشت محاسن خود را مي كشيد تا به دردي كه با كشاندن تيغ بر صورتش برمي خاست، عادت كند. "وحشت عظيمي در دل من بود از آن چه از بيرجند انتظارش را داشتم و آن عبارت بود از تراشيدن ريش، خشك خشك...منتظرش بودم."

و آن لحظه از راه رسيد و در انباري سابق باز شد . آرايشگر و يك گروهبان در چارچوب در ظاهر شدند. يك صندلي هم با خود آورده بودند. به او اشاره كردند كه بيايد و روي صندلي بنشيند. شنيده بود برخي از روحانيان هنگام تراشيدن ريش مقاومت كرده اند. شايد حضور گروهبان براي مقابله با اين مقاومت ها بود. "مقاومتي نداشتم و نكردم. آماده بودم. چون مي دانستم فايده اي ندارد. دست و پاي من را مي گيرند و بعد مقداري كتك مي زنند و بعد آن كاري كه نبايد بشود... خواهد شد."

نشست. منتظر بود دست آرايشگر بالا بيايد و لبه تيغ را روي صورت او مماس كند. ناگهان ديد آن چه روي صورت او به راه افتاده دستگاه موزن است. تمام نگرانيها و انتظارهاي. موحش غيبشان زد. " اين قدر خوش حال شده بودم ... كه بي اختيار با اين سلماني و با آن گروهبان مرتب بنا كردم حرف زدن و خنديدن ... تعجب [مي كردند] اينها كه من چه طور آخوندي هستم كه دارند ريشم را كوتاه مي كنند و من اين قدر خوشحالم ... [تمام كه شد] به او گفتم استاد اين آيينه را بده چانه خودم را چند سال است نديده ام... خنده اش گرفت. آيينه اش را داد. بنا كردم به صورتم نگاه كردن. ديدم بله؛ آدم مثل اين كه خودش را درست نمي شناسد."



آرايشگر و گروهبان كه اكنون سرحال تر نشان مي دادند به آقاي خامنه اي پيشنهاد كردند اگر نيازي به دستشويي دارد مي تواند با آنها همراه شود؛ و شد. مستراح بيرون اين محوطه بود. هنگام برگشت آن افسر عبوسِ در هم، آقاي خامنه اي را ديد و با زبان تمسخر از فاصله اي كه دور هم بود صدا بلند كرد : "آشيخ! ريش ات را زدند !؟ من هم با همان صداي بلند گفتم: بله، و با خنده [ادامه دادم ] الحمدلله [مدت ها بود ] چانه ام را نديده بودم [كه] ديدم... احساس كرد من هيچ ناراحتي ندارم . شايد تعجب كرد. دلش مي خواست كه من ناراحت و متأثر و غمگين باشم كه نبودم."

ساعتي بعد اتاق او را عوض كردند . اتاق جديد روشن تر بود. نم نداشت، چراغ هم. دو پتو هم دادند. شب شد و سنگيني و تاريكي بر اتاق خيمه زد. شام ر ا توي يغْلَوي با يك تكه نان ارتشي دادند تو. درست نتوانست بخورد. شب را هم تا صبح با سرما گذراند. پتوها جوابي براي خنكي هواي پادگان نداشتند. خاطرش آسوده نبود. نگران واكنش پدر و مادر بود. با نخستين تجربه مبارزاتي او چگونه برخورد خواهند كرد؟ نمي دانست.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامی امیرحسین
28 مهر 91 12:16
ایول به ابتکار شما
ایول به همسرم!
دست شما درد نکنه. یه چند روزیه میبینم همسرم نورانی شده!!! نگو صوابهای روزه ی شما به حسابش واریز شده!!
دست گلت درد نکنه! تا حالا جایزه اینطوری نداشتیم. ماهم جایزه خوشگلتو کادو میکنیم و میذاریم برای حلمای نازمون. ایشالله خدا به شما یه فرشته معصوم و پاک مثل دلتون عنایت کنه!
راستی شارژ هم از طرف من هدیه به خودت به که اینقدر قشنگ مسابقه گذاشتی! بدیا! اگرهم همسرت بانی من ما نوشتیم امضا کردیم شارژما برسد به مهتاب شب و روز خانه یتان!
NINA امضای بچگیهامه!


مامان بابای عزیز کادو رو که پس نمیدن ناقابله برگ سبزی ست تحفه درویش ما این طوری خیلی بیشتر لذت میبریم ارزش شما بیشتر از اینهاست ممنون از لطفی که به ما دارین امیر حسین خوشگلمو از طرف ما ببوس خدا براتون حفظش کنه خیلللللللللی جیگر شده ماشاا..
عمه جون
28 مهر 91 17:31
به به دستتون درد نکنه ممنون از این هدیه بسیار ارزشمندتون من هدیه اول رو قبول می کنم البته بااجازه خیلی دوستتون دارم واقعا آفرین به این ابتکار
مامان حانیه
29 مهر 91 10:02
سلام چرا شرمنده کردید واقعا راضی به زحمت نبودیم دست گلتون درد نکنه


سلام عزیزم قابل شما رو نداشت حانیه طلا رو ببوس
مامان نفس طلایی
29 مهر 91 13:11
چه جالب بود همه چی هم عکس هم جایزه هم جریان



ممنون که اومدی