عشق ما حلماعشق ما حلما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
باباجونی باباجونی ، تا این لحظه: 40 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره
مامانی مامانی ، تا این لحظه: 37 سال و 13 روز سن داره

عشق ما؛حلما

پارسال دوست امسال آشنا

1398/1/20 19:34
نویسنده : مامان و بابا
471 بازدید
اشتراک گذاری

😅سلام وبلاگم دلم برات تنگ شده بود الان که ساعت ۷ عصره با پای شکسته رو تخت دراز کشیده بودم و حلما هم کنارم خوابیده و هفت پادشاه رو خواب میبینه آقای پدر هم که این روزها هم سرکار می‌ره و هم کارای خونه افتاده رو پوشش هلاک مست خوابه منم حوصلم سر رفته بود یهو یاد اینجا افتادم و گفتم از فرصت استفاده کنم 😁جونم برات بگه که امسال دخملکم پیش دبستانی رو داره تموم می‌کنه و کلی برامون باسواد شده و ۱۹ تا سوره رو تا الان همراه با شعرهای مربوطشون و تفاسیرشون یاد گرفته (مهد قرآن ثبت نام کردیم) وای نمیدونی چه معلمی عشقی داره مهربون وخانوم بچه های کلاس مامان صداش میکنن 😂سال ۹۷ من یه بارداریه ناموفق داشتم که خیلی غصه خوردم ولی دیگه چه میشه کرد خدا نخواست و ما همچنان توکلمون به خودشه دختر قشنگم تو اسفند ۹۷ سه تا دندون درآورد که من به اندازه درآوردن اولین دندونش ذوق کردم شایدم بیشتر 🤩تاریخ جوونه زدنشونو اینجا ثبت می‌کنم مثل همیشه 🤗

۹۷/۱۲/۱۹ دندون جلو سمت راست فک پایین

۹۷/۱۲/۲۳ ششمین دندون فک پایین سمت چپ

۹۷/۱۲/۲۴ ششمین دندون فک پایین سمت راست 

و روز سوم فروردین ۹۸ هم دندون جلو سمت چپ فک پایین 

فقط یه چیزی منو یه کوچولو نگران کرده و اونم اینه که هنوز دندون های جلوییش نیفتادن و دوتا دستشون درآورده منم با این پای شکسته نمیتونم دخی رو ببرم دندون پزشکی ایشالا دو هفته دیگه که پان خوب شد جزو اولویتامه خب در مورد شکستگیه انگشت پامم بگم که روز دوم عید بابا علیرضا صبحش رفت کربلا و چون مامان طاطا شب تنها بود ما رفتیم خونشون که تنها نباشه همینجوری که تند داشتم راه میرفتم تو خونه یهو پام محکم خورد به پایه مبل و یه درد وحشتناک که من فقط نیم ساعت تو همون حالت وایساده بودم و انگشتمو گرفته بودم و اشکام همینجور میومد نیم ساعتی صبر کردم گفتم الان خوب میشه همیشه انگست کوچیکه پام به گوشه دیوار و مبل و پله میخورد ولی ایندفعه با بقیه فرق داشت دردش ادامه داست و انگشتم داشت ورم میکردوکبود میشد زنگ زدم به اقای پدر که رفته بود خونه اولش با آرامش باش صحبت کردم که نترسه و بعد آروم آروم بشه گفتم قضیه رو و اونم با دفترچه سریع خودشو رسوندو رفتیم بیمارستان و پام از اون موقع تو آتله 😪خب بریم سراغ اصل مطلب و یه خبر خوشحال کننده بدم و اونم اینکه فسقلیه دایی و خانوم دایی امروز ساعت ۵ عصر بدنیا اومد خداروشکر و اسمشم آقا امیرعلی گل و گلابه منم دلم داره غش می‌ره که برم ببینمش ولی فعلا برام مقدور نیست که برم بیمارستان ایشالا مرخص شدن میرم میبینمشون 😍آهان چه چیز دیگه اینکه بهمن ۹۷ آزمون استخدامی شرکت کردم و قبول شدم ولی همچنان دو دلم واسه کار آیا برم آیا نرم 😁آخه اگه برم پس کی تا ساعت ۱۱ بخوابه😭خب دیگه امروز خیلی حرف نگفته داشتم و تند تند نوشتم غلط املایی حتما زیاد دارم العفووووووو

دختر گلم دوست دارم فعلا خداحافظت باشه بازم برمی‌گردم اگه عمری بود عکسای خوشگلتو باید تو وبلاگت بزارم 😘

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان صدرامامان صدرا
21 فروردین 98 8:41
👍❤