دوست جونم سلام
دیروز از صبح ساعت 7 سرکار بودم تا ظهر که اومدم خونه چون روز اول ذیحجه بود منو همسری روزه بودیم (تف به ریا) اینقدر خسته بودم که چشمامو به زور باز نگه داشته بودم یک ساعتو نیمی بیش نبود که وقت رفتن دوباره من به درمانگاه شد عزای دنیا گرفته بودم اینقدر بی جون شده بودم که به زور بلند شدمو اماده رفتن تا 7 سرکار و چون بابا جونم تنها بود با همسری هماهنگ کردیم که بریم پیشش دقیقا 8 روزه که مامان طاطا مشهده و تا یکشنبه نمیاد دلم خیلی براش تنگ شده منی که باید مامانم هر روز میدیدم تا روزم شب بشه حالا 8 روزه که ندیدمش ای خدا جونم مامان جونمو در پناه خودت حفظ کن خلاصه همسر گرامی اومد دنبالمو با هم رفتیم خونه بابایی بنده خدا برامون افطاری حاظر کرده بود افطار کردیمو فیلم تکیه بر بادو دیدیم من چشمم به فیلم بودو فکرم به شام که چی درست کنم کی حال غذا درست کردن داره که به این نتیجه رسیدم که ساندویچ سوسیس درست کنم بابامو شوهری که یه خورده بیشتر نخوردن بابام فقط از گوجه هاش خورد وقتی ازشون پرسیدم چرا نخوردین زیر لب گفتن که چربه خیلی حالم گرفته شد بعد از چند روز اومدیم پیش بابا و یه غذای درست حسابی براش درست نکردم با خودم تصمیم گرفتم که اگه تا جمعه عمری بود براشون ته چین مرغ درست کنم که جبران کم کاری دیشبم بشه پدر نازنین و همسر عزیزم .......شرمنده
امروزم یکی از دوستای گلم میخواد بیاد خونمون خونه خودشون تهرانه و یه چند روزی اومده به شهر پدریش و امروزم قولشو گرفتم که بیاد خونه ما خیلی خوشحالم که اونو بعد از یک سال میخوام ببینم دیشب بهم sms داد که ادرسو بگیره و بهم گفت ساعت چند بیداری گفتم ساعت 7 ساعت یک ربع به نه زنگ زدم بهش خانم خواب تشریف داشت بهش گفتم صبحانتو بیا اینجا با هم بخوریم حالا هم منتظرم که بیاد دلم قارو قور میکنه و دوست جونم هنوز نیومده
فعلن