یه روز به یادماندنی...............
روز جمعه برای من روز خیلی خوبی بود از صبح زود مامان معصومه و بابا رضا اومدن دنبالمون با هم رفتیم قم چون یکی از دوستای بابا رضا که روحانی هم هستن رفته بودن حج به خاطر همین همگی رفتیم دیدنشون بعد رفتیم زیارت حضرت معصومه (س)و برای نماز جمعه اونجا بودیم ما شاا... خیلی شلوغ بود جای همه خالی زیارت کردیمو بعد از نماز رفتیم خونه ی یکی دیگه از دوستای بابا رضا که ایشونم روحانی هستن ناهار اونجابودیم حانیه طلا و مامان و باباشم به ما ملحق شدن و بعداز ناهار طرفای ساعت 3 راهی شهرمون شدیم وقتی نزدیک خونه مامان معصومه اینا رسیدیم پارک محلشون نمایشگاه غذا گذاشته بودن که درامد این نمایشگاه برای بچه های سرطانی صرف میشد من که از موقع افتتاح دوست داشت...
نویسنده :
مامان و بابا
15:01