عشق ما حلماعشق ما حلما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
باباجونی باباجونی ، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
مامانی مامانی ، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

عشق ما؛حلما

کرسی......

چند روزی بود که هوا بس ناجوانمردانه سرد بود و از طرفی شوفاژهامون هم مریض شده بودن بنابراین هوای خونه هم سرد شده بود و ما نگران اینکه نی نی مریض نشه به این نتیجه رسیدیم که کرسی بذاریم یه کرسی با میز بزرگ و عسلیهاش جاتون خالی حدود 4-5 روزی که شوفاژها درمان بشن این کرسی میهمان خونه ما بود و برامون شد یه خاطره فراموش نشدنی ...... ببخشید نور پشت پنجره باعث بی کیفیتی عکس شده و این هم یه دختر خانوم با شخصیت ... عزیز دلم فدای اون نگاهت بشم حسلبی جای اون تل بافتنی 5 گلت خالیه رو اون سر کوچولوت میدونی مامان چند روزیه هر چی دنبالش میگردم پیداش نمیکنم خیلی دوسش داشتم خدا کنه پیدا بشه ...
27 دی 1392

لوسی....

دخمل گلم عاشق تبلیغ لوسیه تو اوج خوابم که باشه تا این پیام بازرگانیه شروع میشه سریع سرشو میچرخونه و به تلویزیون نیگا میکنه و دست و پا میزنه و میخنده بابایی هم به خاطر گل دخملی اونو دانلود کرده و تند تند براش میذاره عاشقتم گلکم   راستشو بخواین منم خیلی از این تبلیغه خوشم میاد خیلی با مزه ست ...
24 دی 1392

پنجمین ماهگرد عروسک مامان.......

اول از همه سلام  سلام به همه دوست جونیای مهربون که اینقدر به ما لطف دارن و من شرمنده این همه لطف و محبتشونم بعدشم یه عذرخواهی به دختر گلم که بعد از 11 روز میخوام تو وبلاگش 5 ماهگیشو بهت تبریک بگم اخه همونطور که میدونی مامان 3 هفته ای درگیر امتحانات بودم که اصلا فرصت نمیکردم بیام ناز مامان عشق مامان زندگی مامان خلاصه همه چی مامان ببشخید خوووووووووووووو حالا که مامانو بشخیدی چند تا عکس خوکشل میذارم تا حسابی بکیفی فدات بشم ناز دونه فدات بشم دردونه حلما 5 ماهه میشود ببخشید مامان جون از بس که شما دائم در حال ودجه وورجه ای بیشتر عکسهات تار میفتن خوب حالا اگه دوست دارین عکسهای متفرقه از گل دخملی ببینید لطفا بف...
24 دی 1392

خدا جونم شکرت..........

خدا رو صد هزار مرتبه شکر نی نی زینب جونم به سلامتی به دنیا اومد یه نی نی سالم و فسقلی الهی بگردم امروز تو وبلاگ زهرا کوچولو این خبر خوب رو خوندم و کلی ذوق کردم و خدا رو شکر کردم امروز امتحان داشتم مثلا صبح که میخواستم درسمو یه مروری بکنم یه دفعه یاد زینب افتادمو فکرم میرررررررررررفت رشت و از اونجا میرفت بیمارستانی که زینب جون زایمان کرده و از اونجا میرفت تو بخش جراحی و بعد تو اتاق و بعد روی تخت که یه مامان مهربون یه نی نی نازو خوشگلو و فسقلی رو بغل کرده و با وجود دردی که داره داره با عشق به جیگر گوشش شیر میده که یه دفعه به خودم اومدم و دیدم بلهههههههههه ساعت نزدیک 8 و من باید اماده رفتن بشم ....زینب جونم قدم نو رسیده مبارک ...
10 دی 1392
1