این روزها......
سلااام عزیز دل مامان
بالاخره بعداز مدتها وقت کردم بیام دوتا کلمه تو وبلاگت بنویسم حدود یک ماه مونده به عید یه اتفاق بد واسه همه عکسایی که تو لب تاپ داشتیم افتاد که هنوزم که هنوزه اعصابمون خورده به خاطر همین تا خرید هارد واسه سیستم نمیتونم عکس بریزم و به ناچار از خاله الهه عزیز که بهترین دوستمه خواهش کردم دوتا پست به جای من تو وبلاگ بزاره که واقعا ممنونشم
عزیز مامان این روزا خیلی خانوم شدی بیشتر اعضای بدنتو میشناسی صدای بعضی از حیوونارو میتونی دربیاری عاشق ماهی هستی مخصوصا ماهیهای توی اکواریوم ساختمونمون و ادای ماهیهارو خیلی بانمک درمیاری و لبای کوچولوتو غنچه میکنی و وقتی ازت میپرسیم ماهی چی میخوره فوری میگی آب
از صبح که از خواب بلند میشی سراغ بابایی رو میگیری و ازم میپرسی بابا نیس؟ بابا دد؟ بابا لالا؟ و هی پشت سرهم بابا بابا میکنی
جدیدا داری دندون در میاری و فک کنم به خاطر اونه که دوشب و سه روزه که بینیت کیپ شده و شبا خیلی اذیت میشی و نمیتونی خوب شیر بخوری واااای دیشب که خیلی ید بود بوخور و قطره بینی هم اصلا فایده نداره الانم خوابیدی و صدای خور خورت تا اینجا میاد شبم کلی مهمون داریم و منم خونسرد نشستم راستی برای تو و فاطمه کوچولو سفارش تقویم دادم ولی هنوز به هیچ کس نگفتم و میخوام وقتی بهشون نشون میدم سوپرایز بشن
فعلا خداحافظ عشقم به زودی ایشالا با عکسای خوشگلت برمیگردم