عشق ما حلماعشق ما حلما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
باباجونی باباجونی ، تا این لحظه: 40 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
مامانی مامانی ، تا این لحظه: 37 سال و 12 روز سن داره

عشق ما؛حلما

حکم آنچه تو فرمایی-پایان تلخ یه مهمونی

1391/7/24 5:29
نویسنده : مامان و بابا
294 بازدید
اشتراک گذاری

میخوام یه قضیه ی مستند رو که یکی از آشناهامون برامون نقل کردن براتون تعریف کنم تا ببینید همیشه اونطور که ما دوست داریم و برنامه ریزی میکنیم نمیشه. اون بنده خدا به من میگفت:

خیلی خوشحال بودم از اینکه خدا توفیق داد برنامه ریزی کنم برای آمدن داداش جونم(در حقیقت برادر خانومم)به خونه مون ؛ راستش خیلی لحظه شماری می کردم برای امشب در حقیقت همیشه برای پیش دادش بودن لحظه شماری می کردم اگر چه سر قضیه ای که تو محل کار پیش آمد تعدادی از همکارا متوجه شدن که امشب رفیق برادر خانوممو  هم دعوت کردم منو سرزنش کردن که ما برادر خانوممونو هم به زور راه میدیم تو خونمون اونوقت تو دوستشو هم دعوت کردی؟؟!!منم سر به سرشون نذاشتم و البته پیش خودم گفتم تمام دنیا ناخن کوچیکه داداش جونم( برادر خانومم )نمیشه .امروزم دوتا اتفاق خوب دیگه افتاد یکی اینکه کارتریج پرینتر داداشم که داده بودم برا سرویس درست شده بود و یکی اینکه از دکتر ر-١٠٠ تومن برای کمک به فعالیتهای داداشی پول گرفتم قبلا هم از دکتر غ-١٠٠ تومن گرفته بودم خلاصه از خوشحالی همون ظهری به داداشی گفتم و اونم خوشحال شد خلاصه همه چیز خیلی خوب بود تا اینکه اواسط مهمونی دیدم آقا خیلی ناراحته یعنی اولش که قبول نکرد ولی من متوجه شدم از حالت صورتش خلاصه با اصرار من به حرف آمد و کلی به من چیز میز گفت که چرا عکسشو قاب کردم گذاشتم تو خونه خودم کلی از ابراز علاقه من به خودش ابراز تنفر کرد وخلاصه ازین حرفا که مگه من امام هستم و...اونم با صدای نسبتا بلند که من احتمال دادم بقیه هم شنیده باشن.مثل آب یخی که ریخته باشن رو سرم و انگار یکی منو زیر پاش له کرده البته این اولین بار نبود که اینطور با من رفتار می کرد و منو لگد مال می کرد اگه بخوام از این قضیه ها بگم مثنوی ٧٠٠٠ من میشه.اما یه شب بیای مهمونی و اینطور با میزبان برخورد کنی!!!!!!داشتم دیوونه میشدم و دق می کردم دست خودم بود میرفتم تو اتاق و تا میتونستم گریه می کردم فقط خودمو به زور تا آخر مهمونی نگه داشتم و هیچ حرفی نزدم.حالا تو این گیر و دار خانومم گیر داده که چی شده؟!تو یه قضیه هم که پیش آمد بهش گفتم نمیخواد فلان کار بشه جلوی بقیه به من گفت دخالت نکن.طبق معمولم من شده بودم سیبل خانوم.آدم عقده ای,بی فرهنگ بچه و...یکی نیست بهش بگه این همه به من چیز میز میگی یه کلام به اون آقا بگو چی شده و چرا اینطور برخورد میکنه؛ متاسفانه حقیقتش اینه که من تو زندگی خیلی تنهام.همسرم  تو اکثر مسائل زندگی پشتیبان من نیست.این دو تا برخورد اونم بیشتر ناراحتم می کرد.خلاصه مهمونی شد زهر رفت توحلقمون و همین طوریم تمام شد.بخدا خودم خیلی ناراحت بودم ازین وضعیت پیش آمده اگر چه برادر خانومم به اصطلاح معروف ککشم اصلا نگزید مثل همیشه و هیچ فکر نمی کرد خودشم مقصر باشه و این من بیچاره بودم که مثل همیشه آدم بده بودم و باید سرزنش می شدم و نهایتشم التماس و عذرخواهی می کردم.دلم برای خانوم داداشم میسوخت که اون چه گناهی داره که باید این رفتارا رو ببینه.داداشمو که دیگه نگو؛دوست داشتم برم بگیرمش تو بغلم و اونقدر فشارش بدم  و دستشو ببوسم تا آروم بشم ولی چه میشه کرد تو این وسط دیگه شیرینی تقسیم نمی کردن.بچه هایی که منو میشناسن میدونن من آدمی نیستم که تقصیرا رو به گردن دیگران بندازم و همیشه خودمو بی گناه نشون بدم بلکه برعکس همیشه بیشتر تقصیرا رو به گردن میگیرم.بخدا تواین قضیه هم من بی تقصیر نبودم اصلا فقط من مقصربودم.خدایا خودت شاهدی چقدر ازین قضیه ناراحتم و دارم دق میکنم چی فکر می کردم چی شد. خدایا خودت یه تدبیری بکن؛ من بدون داداشم می میرم اما پشیمانی دیگرچه سود؟؟!!!

حالا شما میگید این رفیق بخت برگشته ما چکار کنه؟؟؟!!!

من که فقط از دستم دعا بر میاد و براش دعا میکنم گرچند که به نظر من آدم نرمالی نیست وگرنه چه کسی این همه برادر خانوم خودشو دوستداره حتی بیشتر از داداشش و این مسائل براش اهمیت داره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)