خدا رو شکر.........
بالاخره 5 شنبه ای که یک هفته نگرانش بودمو یک هفته استرس رسیدنشو داشتم اومدو رفت ..........
5شنبه ساعت 9 صبح به اتفاق حلمایی و همسری برای زدن واکسنو کنترل و مراقبت 2 ماهگی حلما
راهی شدیم البته قبلش من یه کار بانکی داشتم که اول رفتیم برای رسیدگی به اون و بعد...........
وای قلبم تا رسیدن به درمانگاه ریتم عجیبی داشت ضربان قلبم تند تند میزدو من احساسش میکردم به
همکارام که سلام میدادم بغض تو گلوم بود و صدام میلرزید وقتی وارد اتاق شدیم همه دوستام پشت سر
من اومدن تو اتاق و یه همهمه ای برپا شد همه اوناهم استرس داشتن و هی قربون صدقه حلما میرفتن
اون دوستم که میخواست واکسن نازنینمو بزنه بهم گفت چون میدونستم میخوای نی نیمونو بیاری براش
سرنگ انسولین گرفتم که کمتر دردش بیاد (مریم جونم ممنون عزیزم که اینقدر نسبت به ما لطف داری)
خلاصه جوجوی منو وزنش کردن که ماشااله شده بود 5کیلو و 400 گرم بعدشم قد و دور سرشو اندازه
گرفتن که خدا رو شکر عزیزدلم خیلی خوب رشد کرده بعد اون قطره بد مزه فلج اطفال رو بهش دادن بعد
شروع کرد به زدن واکسن که الهی من بمیرم برای نازگلم یه جوری گریه میکرد که دل سنگ اب میشد
یکی از دوستام که بارداره ایشالا دی ماه نی نی نازش که دخملی هم هست به دنیا میاد هم داشت
گریه میکرد جوجویی رو سریع شیر دادم نمیدونید چه جوری شیر میخورد 2 تا مک میزد یه خورده بغض یه
خورده گریه تا اینکه طلای من خوابش برد
خدا رو شکر دخملی گریه نکرد ........خدا رو شکر دخملی تب نکرد .............خدارو شکر دخملی درد نداشت...........
به خاطر اینکه قطره استامینوفن بهش داده بودم 5 شنبه و جمعه رو در خواب ناز به سر برد و فقط برای خوردن شیر و تعویض پوشک بیدار بود
دخترم واقعا اسمت بهت میاد صبور مامان فدات بشم منننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن