عشق ما حلماعشق ما حلما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
باباجونی باباجونی ، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
مامانی مامانی ، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

عشق ما؛حلما

برنده جا مانده ............

فاطمه جون پیام خصوصیتو دیدیم عزیزم  ما هم از شما به خاطر شرکت تو این مسابقه تشکر میکنیم  و امیدواریم که اسم قشنگتو بازم تو وبلاگمون ببینیم عزیزم در اسرع وقت جایزه تونو براتون میفرستیم به امید دیدار                                                    التماس دعا                  &n...
3 آبان 1391

همسرم به سلامت برگردی...........

الان حدود 3 ساعتو نیمه که همسری رفته به یک ماموریت کاریه یک روزه به تهران خدا پشت و پناهت عزیزم عشقم همسرم نمیدونی که چقدر دلم برات تنگ شده هر روز که میگذره وابستگی من به تو بیشتر میشه متاسفانه من ادمیم که اصلن نمیتونم عشق و علاقه ام رو به تو ابراز کنم اما تو بر عکس منی و سرشار از عشق گلم خواهش میکنم منو به خاطر این اخلاق بدی که دارم ببخش عزیزم هیچ وقت بهت نگفتم که تصور یک روز زندگی بدون تو برام یه کابوسه عشقم به سلامت برگردی همسری من طبع شاعری هم داره که البته با داشتن روح لطیفی که داره این چیز دور از ذهنی نیست البته شعرایی که میگه مذهبی هستنو بیشتر در خصوص اهل بیت و ائمه است حالا یه 2 بیت شعر برای من گفته که اینجا تو وبلاگ نی نی اینده ...
3 آبان 1391

شهدای گمنام مادراتون غریبن ، ذره ذره بی صدا دیگه دارن میمیرن.............

در شهر ما روی بلندترین کوه 8 تا گل زیبا  روییده اسم همه این گلها فقط یکیه و اونم شهید گمنامه  خونه ما دقیقا روبروی این شهدا ست و این باعث افتخار ماست توی شب این شهدا مثل ماه تو اسمون شهر میدرخشند همه ما به این شهدا ارادت خاصی داریم باشد که ادامه دهنده راهشون باشیم ما همیشه و همه وقت که از خونه بیرون میریم و چشممون به این عزیزان می افته اول به اونها سلام میکنیمو عرض ادب میکنیم و ازشون میخوایم که کمکمون کنن و شفیع ما باشن و......... حدود یک ماه پیش که همسری گفت که یواش یواش باید بریم خونه خودمون یه حس نا خوشایندی بهم دست داد و نگران که دیگه چشمم به جمال این عزیزان روشن نمیشه وقتی برای دیدن خونه رفتیم تا ببینیم که در چه وضعیتیه...
3 آبان 1391

مرغ خوشمزه.....

امروز شنبه اولین روز هفته ست و زندگیمون روال طبیعی خودشو طی میکنه و خیلی یکنواخت جلو میره باورم نمیشه که یک ماه دیگه ما پنجمین سال زندگی مشترکمونو تموم میکنیم عین برق و باد میگذره جوجوی من مامان معصومه اینا 5 تا مرغ دارن که به نظر من خیلی خوشگلن اما به نظر بابایی چندشن اخه پرهای کتفشون کنده شده 2 تا خروسم داشتن که یکیش سفید بود و اون یکی حنایی سفیده خیلی قوقولی میکرد و مامان معصومه اینا به خاطر اینکه همسایه ها اذیت نشن دادش به یه بنده خدایی که بیچاره اخر عاقبت خوبی نداشتو شد شام شبشون اون حناییه هم که از بس مرغا رو مورد ازارو اذیت قرار میداد و مشکل همسر ازاری داشت محکوم به مرگ شد من خیلی دوست داشتم که اونو لااقل خودمون بخوریمش اخه نمیدونی ...
1 آبان 1391

مامان جونم اومد خدایا شکرت...........

دیروز مامان طاطا ساعت 8 رسید راه اهن و ساعت 8و5 رسید خونه همه ما خیلی خیلی خوشحالیم   مخصوصن بابا علیرضا که این 10 روزو 10 شب تنها بود فکر میکنم اولین باری بود که بابا جونم این قدر طوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووولانی  تنها بوده چون از اونجایی که مامان و بابا همکارن معمولا ماموریت رفتناشونو یه جوری هماهنگ میکردن که همزمان باشه اما این دفعه ..... بگذریم خدا جونم هزاران هزار بار شکر که مامانم صحیح و سالم پیش ما برگشت خدایا همه مسافرارو در پناه خودت حفظ کن و سالم نزد عزیزانشون برگردن الهههههههههههههههههههههههههههههههی امین گفتم مسافر یاد مسافران راهیان نور دانش اموزانی افتادم که پریروز تو اخبار اعلام...
1 آبان 1391

برندگان مسابقه ی (این عکس چه شخصیه)...

ببخشید که با چند روز تاخیر از موعد مقرر اسامی برندگان و جواب مسابقه شناسایی عکس شخصیت مورد نظر رو اعلام میکنم؛ این تاخیر علت خاصی نداشت به همین خاطر بیشتر ببخشید اول, جواب مسابقه: این عکس, عکس مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای است که در زندان رژِیم طاغوتی پهلوی از ایشون گرفته شده ؛ در ادامه خاطره ای در خصوص این عکس که چند روز قبل روزنامه جوان اونو منتشر کرده براتون می ذارم دوم, اسامی برندگان: مسلما بیشتر شما درست حدس زدید  البته فقط سه نفر  بطور رسمی جواب دادن؛ بابای امیر حسین,فاطمه خانوم و عمه جون سوم,جایزه: البته همون طور که تو پست مربوط به مسابقه گفتم جایزه این مسابقه ارزنده و ویژه است؛ ثواب روزه ی ر...
28 مهر 1391

دوست جونم سلام

دیروز از صبح ساعت 7 سرکار بودم تا ظهر که اومدم خونه چون روز اول ذیحجه بود منو همسری روزه بودیم (تف به ریا) اینقدر خسته بودم که چشمامو به زور باز نگه داشته بودم یک ساعتو نیمی بیش نبود که وقت رفتن دوباره من به درمانگاه شد عزای دنیا گرفته بودم اینقدر بی جون شده بودم که به زور بلند شدمو اماده رفتن تا 7 سرکار و چون بابا جونم تنها بود با همسری هماهنگ کردیم که بریم پیشش دقیقا 8 روزه که مامان طاطا مشهده و تا یکشنبه نمیاد دلم خیلی براش تنگ شده منی که باید مامانم هر روز میدیدم تا روزم شب بشه حالا 8 روزه که ندیدمش ای خدا جونم مامان جونمو در پناه خودت حفظ کن خلاصه همسر گرامی اومد دنبالمو با هم رفتیم خونه بابایی بنده خدا برامون افطاری حاظر کرده بود افطار...
27 مهر 1391

اولین مدرسه ی عشق که تاسیس شده درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

سال روز پیوند مظهر احسان و جود با دردانه زیور عالم ....یاس آل محمد صلی الله علیه و آله مبارک باد . . . چشمی ندیده در زمین در هر زمان مانندشان خورشید و مه تبریک گو بر وصلت و پیوندشان شادی زهرا و علی پیداست از لبخندشان لبخندشان دارد نشان از خاطر خرسندشان . . . . امشب علی در خانه خود شمع محفل می برد کشتی عصمت ، نا خدا را سوی ساحل می برد مشکل گشای عالمی، حل مسائل می برد انسان کامل را ببین ، با خود مکمل می برد . . . . بزمی که حق آراسته الحق تماشایی بُوَد جبریل مأمورست و فکر مجلس آرایی بود میکال از عرش آمده گرم پذیرایی بود چشم کواکب خیره گر از چرخ مینایی بود . . . ...
26 مهر 1391